وقتی ستون خانهام شکست
میخوابم. تا میتوانم میخوابم و تو را آنجا پیدا میکنم. خوشتیپ و تنومند هنوز چهل سالت نشده است و بهترین روزهای زندگی را میگذرانیم. همه چیز خوب و خواستنی است و انگار جز با هم بودن به هیچ چیز فکر نمیکنیم. کت و شلوار مرتبی تنت کردهای انگار که تازه داماد شدهای، اما لباس من کهنه و رنگ و رو پریده است.
انگار لباسهایمان اصلا به هم نمیآید، اما مثل همیشه گویی تا ابد قرار است کنار هم باشیم. مدتی است در خوابهایم یک پایان تلخ ما را از هم جدا میکند. اینبار بادی میآید و تو را میبرد و من میدوم و میدوم و میدوم... به زمین میخورم و انگار درهم میشکنم. وقتی بیدار میشوم تو نیستی و من رخت نوی عزا را هنوز بر تن دارم؛ تنی که در هم شکسته است انگار. تکتک استخوانهایم زیر بار نبودنت خرد شده است و من تمام درد تنهاییام را تنها با نالهای ابراز میکنم که در سکوت سنگین خانه میپیچد و گم میشود. این سوگواری من است.
داغی که پیر نمیشود
ادامه مطلب ...